شنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۹:۰۲
کد مطلب : 97567
دکتر باقرپور کاشانی تشریح کرد:

مسیحیت چگونه به تثلیث رسید؟

قم نيوز : استاد دانشگاه و پژوهشگر فلسفه و دین به تشریح آرای مسیحیان در خصوص مساله تثلیث و بازشناسی این مسئله از انواع متشابه پرداخت.
مسیحیت چگونه به تثلیث رسید؟
مسیحیت چگونه به تثلیث رسید؟
به گزارش قم نیوز دکتر باقرپور کاشانی در خصوص دیدگاه های متصوفه متأخر در خصوص مسیحیت و تثلیث به مباحثی پیرامون آرای مرحوم آیت الله محمد حسین تهرانی پرداخت که در زیر مشروح مطالب را بخوانید .

تثلیث در جای خود چون جای مهمی است، شاید به بحث تصوف چندان مرتبط نباشد، ولی چون در چارچوب این تثلیث قرار است وحدت شخصی وجود را توضیح دهیم باید مباحثی پیرامون تثلیث مسیحیت عرض کنیم. آورده شده است که ۱۸۰ سال پس از حضرت مسیح بحث تثلیث مطرح شده است و قائل هستند که حضرت مسیح چنین نگاهی نداشته و در اسلام نیز این بحث کاملا پررنگ است و برخی از بزرگان مسیحیت نمی توانند بحث تثلیث را به انجیل هم نسبت دهند.

غالبا وقتی در عهد جدید مطرح می کنیم می بینیم بحثی به عنوان پدر، پسر و روح القدس مطرح شده است. روح القدس نیز به تعبیری به عنوان روح خدا عنوان شده است.

به عقیده مسیحیان، روح القدس، خود خدا است که در قلوب مردم و جهان زیست می کند و به عمل اشتغال دارد و وجود توانا و فعال خدا در جهان است و او را در شکم مادر قرار داد.

در خصوص تثلیث نیز می فرمایند که نخستین شوراهای کلیسایی عنوان کردند که خدا یکتا و دارای سه اقنون است. کلمه اقنون دارای ریشه یونانی و به معنای راه وجود است که بر این اساس اقانین سه راه و سه حالت برای وجود و عمل او است. در تاریخ مسیحیت آمده است که شورایی تشکیل شد و در آن شورا بحث از الوهیت حضرت مسیح مطرح شد که اصطلاح پسر خدا را که استفاده می کردند، پیش از آن مسیحیان به عنوان بزرگداشت، پسر خدا می گفتند که اصطلاح تشریفاتی بود. مثل اینکه به امیرالمومنین(ع) بحث عین الله الناضره بیان می شود و به ائمه معصومین(ع) نیز وجه الله می گویند.

در اوایل قرن چهارم، اسقفی برجسته به عنوان آریوس علیه الوهیت حضرت عیسی قیام کرد و در این بین بین مسیحیان مجادلات بالا گرفت و قریب به ۳۰۰ اسقف به دعوت قسطنطین که نخستین قیصر مسیحی بود در شهر نیقیه در آسیای صغیر در سال ۳۲۵ پس از میلاد تشکیل شد. این شورا قول الوهیت حضرت عیسی را با اکثریت پذیرفت و نظر آریوس و طرفدارانش را که حضرت عیسی را یک مخلوق بزرگ خداوند می دانستند را نپذیرفتند. در قطعنامه شورا با عنوان قانون نیقاوی که در صفحه ۲۴۴ کتاب تاریخ کلیسای قدیم در امپراتوری روم و ایران، نوشته میلر و ترجمه علی نخستین آمده است که «عیسی مسیح پسر خدا، مولود از پدر، یگانه مولود که از ذات پدر است، خدا نور از نور، خدای حقیقی از خدای حقیقی که مولود است نه مخلوق. از یک ذات از پدر. او برای نجات ما آدمیان نزول کرده و مجسم شده، انسان گردید لعنت به کسی که می گوید زمانی بود که او وجود نداشت یا از نیستی به وجود آمد و کسانی که اقرار می کند که پسر خدا خلق شده و یا قابل تبدیل است ». این گروه برای عیسی بن مریم اولوهیت قائل شدند.

در این خصوص از انجیل کنونی، و عهد جدید، نص و کلام روشنی که بر تثلیث و الوهیت حضرت مسیح وجود ندارد. پدر و پسر و روح القدس در انجیل متی وجود دارد ولی کسی نمی تواند از متن این نصوص عیسی را به عنوان اله بداند. پس از تشکیل شورا، این گروه محتویاتی به انجیل اضافه شد. آنها به رساله اول یوحنا رفتند و متنی را مبنی بر وحدت پدر، کلمه و روح القدس به آن اضافه کردند.

در رساله اول یوحنای رسول، عبارت در سطر هشتم آمده است زیرا سه هستند که شهادت می دهند، یعنی روح و آب و خون و این سه یک هستند. این عبارت بر اساس ترجمه جناب بروس است. بر اساس ترجمه هنری مرتین عبارت بر این اساس است که زان رو سه هستند که در آسمان سه هستند که شهادت می دهند، پدر، کلمه و روح القدس و هر سه یک هستند و سه هستند که در زمین شهادت می دهند، روح و آب و خون که هر سه یک هستند.

پس مسیحیت قائل نیستند که پیامبر یک مخلوق نیست بلکه قائل هستند که عیسی، یک تشخص و حقیقی دارد که به عنوان مخلوق نیست و قائل به الوهیت هستند. در آن جلسه نیز بیان کردند که لعنت به کسی که بگوید عیسی نبوده و بود شده. یعنی عیسی یا خدد متجسد شد در زمان و نجات انسانیت را صورت داد و عیسی همان منجی است.

در جای دیگر آمده است که وقتی این سه یک حقیقت است، ولی در واقع این سه یک حقیقت هستند و در واقع سه حقیقت هستند. مثلا نسبت به خدا اسمای مختلفی بیان می کنیم. مثلا به یک اعتبار عالم، الله، رحمن و رحیم و... می گوییم. گاهی اسامی مختلفی که با هم متفاوت است وجود دارد ولی آنها می گویند ما به این قائل نیستیم چون می گویند که هرسه یک حقیقت هستند و هر سه آنها برای خود یک حقیقت هستند. بر اساس اجماع نقیضین به آنها نقد می کنیم ولی می گویند که در این زمینه نباید تحلیل عقلی را وارد کنید و تثلیث کار عقلی نیست. آنها می گویند که ایمان بیاور و سپس هیچ.

بزرگان آنها بیان می کنند که این مباحث ایمانی است و اگر بخواهید به سمت تحلیل عقلی بروید در خصوص شناخت خداوند هم مشکل پیدا خواهید کرد. حالا باید بگوییم که تعبد در امور مشکلی ندارد. مثلا در خصوص میزان رکعت نماز صبح و عشا باید تعبد کرد که این امر ضد عقل نیست زیرا خداوند گفته است. ولی تعبدی که آنها می گویند در امور فرعی نیست بلکه در اصول است. مهمترین اصل خداشناسی است و اگر بخواهیم از همان اول خدایی که ضد عقل باشد را بپذیریم قطعا به تناقضات خاص بر می خوریم.

روزی در دانشگاه ای ام یو روی یک صندلی نشسته بودم که یک خانمی در فاصله پنج متری ما نشست و با تلفن صحبت می کرد. مشاهده کردم که وی در حال تبلیغ مسیحیت است و به طرف مقابل مطالبی می گوید که او را به راه بیاورد. یک ربع بعد، به دنبال بحثی با او بودم. به وی گفتم که شما گویا مسیحی هستید و مشخص است که به مسیحیت مسلط هستید. گفت که بله، من مبلّغ مسیحی هستم. سپس پرسید که شما اهل کجایید و دین شما چیست زیرا برای آنها سخت است که با مسلمان وارد بحث شوند زیرا مشکل است که کسی از اسلام به سمت مسیحیت برود بنده گفتم که بنده مسیحی نیستم و گفت که شما به هر زبانی که اراده کردید، برای شما مبلغ داریم و در این شهر فاماگوستا، هر زمانی که وقت داشتید یک مبلغ برای صحبت با شما آماده است. بنده گفتم که دوست دارم یک دور انجیل را مطالعه کنم. سپس گفت که از فردا بعدازظهر هر روز انجیل را مطالعه کنیم. انجیلی نیز به بنده داد. سپس با مطالعه کتاب در هر بندی به وی نقدی مطرح می کردم و اشکالی به نکاتی که بیان می کرد داشتم که در یک جا گفت که چرا شما اصرار دارید همه چیز را با عقل بسنجید و نقدهای عقلی می کنید. بنده هم گفتم که رشته فلسفه تحصیل می کنم. وی گفت که نمی توان مسیحیت را با فلسفه بخوانید، اصلا نمی شود. سپس گفت که باید انجیل را همینگونه قبول کنید و به انجیل ایمان بیاورید چون کتاب خدا است.

نوبت به بحث تثلیث رسید. در این زمینه ابعاد مختلف آن را توضیح دادم که این اعتقادات قابل قبول نیست. ایشان هم ناراحت می شد که چرا خدا را همیشه رد می کنید، بنده هم گفتم که بنده موحد هستم ولی این خدایی که واحد باشد تا اینکه سه تاباشد یا یکی باشد یا حقیقت باشد برای من قابل هضم نیست. ایشان هم گفت که سخنان شمااز نظر عقلی درست است ولی چون خدا گفته و در انجیل آمده است نمی توانیم با عقل مخلوق در مقابل سخن خدا قرار بگیریم. بنده هم گفتم که چیزی که به اسم کتاب مقدس بیان می کنید از حضرت عیسی نیست. البته ایشان نیز با اینکه در بحث کاملا مغلوب شد ولی کلا بحث ما را نپذیرفت. سپس به قصد تقویت زبان تخصصی پذیرفتم که با وی یک دور انجیل را توضیح دهد و بنده هم طبق معمول به خط به خط مطالب نقد وارد می کردم. در نهایت او نتوانست ما را مسیحی کند و ما نیز نتوانستیم او را مسلمان کنیم.

مرحوم آیت الله علامه سید محمد حسین حسینی تهرانی در جلد دوم کتاب «الله شناسی» صفحه ۲۷۱ در نقد نگاه مسیحیت بیان می کند که ما تنها اختلافی که با نصاری در تثلیث داریم آن است که آنها سه مبدا اصیل، شامل ذات، روح، علم یا عقل، روح القدس و ابن قائل هستند و آن را اقانین و اصول قدیمی بنای عالم خلقت می دانند. آنها قائل به سه اقنون هستند ولی ما قائل هستیم که یک ذات قدیم مجرد بیشتر وجود ندارد و تمام صفات و اسمای حسنا در وی مندک و فانی هستند. تمام ارواح و عوالم مجرد از روح القدس گرفته تا ملک مقرب، ارواح پیامبران و امامان و اولیا گرام تا یکایک از ذرات عالم که در عالم ملک و ملکوت موثر می باشند، همه و همه فانی و مندک در ذات احد او هستند. وجودشان همگی ضلی، عاریتی، مجازی و غیر اصیل است. اگر برای ارواح ائمه و پیامبران اصالتی قائل شویم ماهم مثل آنها مشرک خواهیم بود و اگر آنها آن سه اصل را یک حقیقت واحد دانند که به سه اعتبار تجلی کرده اند نیز موحد خواهند بود. آنها از ارایه این معنی سرباز می زنند و بر سه اصل قدیم پافشاری می کنند.

اما در فرمایشات تفسیر آیاتی از سوره مائده، استاد فرمودند که برخی از طوایف نصاری مثل نجاشی پادشاه حبشه این چنین بودند. سپس می فرمایند که یعنی علت کفر و شرک نصاری آن است که با دیده احوال به حضرت رب الارباب می نگرد و لهذا سه عدد مشاهده می کنند و اگر نیک بنگرند قطعا یکی بیشتر نمی بینند. سپس به منصور حلاج اشاره می کنند.

ایشان بیان می کند که این گروه غیر از ذات ربوبیت به دو واقعیت خارجی متوجه دیگر شده اند و این مساله باعث شرک است و اگر چنانچه می گفتند آنها اعتباریات هستند مشکلی وجود نداشت. ما می گوییم که غیر از عیسی(ع) و... کوه و آسمان و... اعتباریت هستند. علت شرک آنها همین مساله است.

در کتاب «ممدالهمم شرح فصوص الحکم» که البته فصوص الحکم از ابن عربی و شرح آن از علامه حسن زاده آملی است در صفحه ۳۵۶ می فرمایند که « این حیرت بعضی را به عقیده حلول کشید(یعنی آنقدر عظیم بود که جمعی گفتند که خدا در وجود حضرت عیسی حلول کرده است که چنین نگاهی در خصوص حضرت علی(ع) هم مطرح شده است) که خدا در صورت عیسی حلول کرد و موتی را زنده کرد یعنی عیسی خدا است که احیای موتی می کند و نسبت به کفر داده شده اند. کفر به معنی ستر یعنی آنان خدایی را که احیای موتی می کند در صورت بشری عیسی مستور داشته اند، یعنی پوشانده اند. آنها خدا را در مسیح حبس کردند یعنی حلول کرده است. گاهی حلولی در صوفیه هم بوده است. در صوفیه متقدم اهل تسنن بیان می شده است که وجود و روح خدا و ذات خدا در ارتباط ما حلول کرده ست و روح ما که در این جسد دمیده شده همان روح خدا است. استمساک آنها نیز به آیه فتنخت فیه روحی بود یعنی چون خدا می فرماید در این روح دمیدم یعنی روح ما از خدا است.

در مبحث دیگری به این بحث اشاره شده است. اینکه روحی که در قرآن آمده است اگر روح خدا بخواهد در همه ما باشد متفرع بر آن است که این روح تجزیه شده باشد. این حقیقتی که هیچ گونه تجزیه ای در او وجود و راه ندارد لاحدله است نمی تواند در وجود ما دخول کند. همچنین چیزی اصلا وجود ندارد. این امر از متشابهات قرآن است. در قرآن کریم متشابهات و محکماتی وجود دارد. محکمات مثل قل هوالله احد است. متشبهات نیز آیاتی هستند که معنی واضحی از آن استنباط نمی شود و باید یا به آیات محکم رجوع کرد یا از فرمایشات ائمه استفاده کرد.

یکی از این آیات همین آیه "نفخت:پ" است. مرحوم شیخ صدوق کتابی با عنوان توحید دارد که در این خصوص روایاتی را بیان می کند و در ماحصل آن بیان می کند که اینکه قرآن کریم می گوید از روح خودم در کالبد انسان دمیدم اضافه تشریفاتی است یعنی از بابت جایگاه و عظمت روح، آن را به خود نسبت داده است. یعنی مثل اینکه خداوند خانه ندارد ولی از بابت شرافت کعبه آن را به بیت خود تشبیه کرده است. یا ناقه صالح را ناقه الله نسبت داده است. یا در زیارات معصومین ایشان را وجه الله یا نورالله یا در زیارت امام حسین ایشان را قلب الله خطاب می کنیم. معصومین فرمودند که عظمت انسان به جسد ظاهری او نیست زیرا از بین می رود بلکه عظمت انسان به واسط روح است و روح افعال خود را به واسطه جسد اعمال می کند.

در این خصوص بیان شده است که دمیدم در روح انسان، روحی خلق کردم که به حدی شریف بود به خود نسبت دادم و آن را در روح انسان دمیدم. از این آیه حلول استفاده نمی شود ولی آنها چون تصور می کردند که عیسی بن مریم مرده زنده می کند و بیماران را شفا می دهند تصور می کردند که روح خداوند در او حلول کرده است و به همین دلیل کافر شدند.

پس خداوند در آیه ۱۷ سوره مائده می فرماید «لَقَدْ کَفَرَ الَّذِینَ قَالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِیحُ ابْنُ مَرْیَمَ قُلْ فَمَنْ یَمْلِکُ مِنَ اللَّهِ شَیْئًا إِنْ أَرَادَ أَنْ یُهْلِکَ الْمَسِیحَ ابْنَ مَرْیَمَ وَأُمَّهُ وَمَنْ فِی الْأَرْضِ جَمِیعًا وَلِلَّهِ مُلْکُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا بَیْنَهُمَا ۚ یَخْلُقُ مَا یَشَاءُ ۚ وَاللَّهُ عَلَیٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ». یعنی اینها کافر شدند که چنین حرفی زدند. پس جمع کردند بین خطا و کفر در تمام یک کلمه، نه بقولشان هوالله و نه به قولشان ابن مریم.سپس می فرماید که مقصود آن است که هویت حق تعالی به صورت عیسی متعین شده و ظاهر گریده است چنانچه به صورت همه عالم درآمده است. چنین نیست که خدا حلول کرده در مسیح یا مسیح را قائل به حلولیت داشته باشیم. قاعده این است که حق تعالی به صورت عیسی و نه به صورت عیسی بلکه به همه عالم تعین پیدا کرده است. همچنین بیان می کند که هیچ موثری در عالم وجود نیست الا اینکه خدا است. سپس می فرماید اینکه آنان گفته اند که خداوند مسیح بن مریم است از جهت تعین است پس آنها راست گفتند. یعنی اینکه آنها گفتند عیسی خدا است راست گفته اند چنانچه حلاج نیز چنان گفته است. اینکه می گویند عیسی پسر مریم است نیز درست است ولی حصر حق تعالی در صورت عیسی باطل است زیرا همه عالم شهود حق است نه فقط حضرت عیسی.

پس کسانی که قائل به این وحدت وجود هستند، اشکالاتی که مطرح می کنند بر اینکه شرک در ارتباط با مسیحیت است چیست، می گویند که عیسی خدا است ولی اینکه بگوییم که روح القدس و عیسی خدا است ولاغیر درست نیست زیرا خدا را در او محصور کرده اید. همه عالم تعینات خدا هستند، از انسان و اشجار و احجار و سنگ ها و کوه ها تعین خداوند هستند و غیر از وجود خدا وجودی نیست که در تعین بودن آن امر اعتباری است. پس کسانی که گفتند خدا مسیح است درست گفته اند بلکه اشتباه آنها آنجا بودکه گفتند عیسی تنها خدا است. در مکتب اهل بیت(ع) همه این مباحث باطل است ولی همه این موارد وجود دارد. خداوند واجب الوجود است یعنی وجودی که خدا دارد عین وجوب است که همیشه هست و وجود ذاتی آن است. اینکه می گوییم همه چی از خدا است و علت خدا چیست باید به این نکته هم توجه کنیم که وجود، امر ذاتی خدا است و از کسی نگرفته است. در خصوص مخلوقات باید گفت که آنها وجود دارند ولی قائم به خود نیستند و اگر همه قائم به خود باشند با تعدد آلهه و واجب الوجود مواجه می شویم. همه قائم به او هستند و نیازمند به او هستند و اینکه خدا به آنها موجودیت داده اند به این معنی نیست که وجود آنها وجود خدا وجود واحدی نیست، بلکه خدا موجود است و وجوب وجود دارد ولی مخلوقات عدم وجوب وجود دارند ممکن به وجود وهستند قائم به او هستند ولی تشخص و استقرار دارند و نیازمند فیض حیات و موجودیت از خدا هستند. در اینجا مرز بیان خالق و مخلوق شکسته نمی شود. پس دو سنخ موجودداریم یکی عین وجوب است مثل واجب الوجود و یک ممکنی که عین وجوب نیست ووجودش را از غیر گرفته است که به آن ممکن الوجود می گوییم. در تعبیر روایات به آن یکی قدیم و دیگری حادث می گوییم. یا تعبیری که در آیات و روایات آمده به اولی خالق گفته می شود و دومی مخلوق. همه وجودها در جمیع جهات محتاج به خدا است. علامه تهرانی و جناب ابن عربی می گویند که کسانی که می گفتند عیسی خدا است مشکلی ندارد ولی اینکه گفتند فقط عیسی خدااست به شرک افتاده اند. مسیحیت به اشتباه افتادند که دو چیز را خدا دانستند. آن هم در خصوص پیامبری اولوالازم که به حدی کرامات داشت که آنها به چنین باوری رسیدند که ایشان الوهیت داشته است دیگر نیامدند هرچیزی را به اسم خدا بپرستند. شمر و امام حسین و معاویه و امام علی هم من حیث وجود هم خودش است. مسیحیان ظالمین را به عنوان خدا معرفی نکردند بلکه به حدی حضرت عیسی کرامت داشت که با اشتباه به شرک افتادند. البته این شرک با شرک های دیگر متفاوت است.

با توجه به مسیحیت که گفته اند عیسی خدا است خیلی از مسایل معنی می دهد. اینکه خداوند متجسد در عیسی شده که مردم را هدایت کند. بهشت و جهنم در دیدگاه مسیحیت معنا می دهد. همچنین امر و نهی معنی می دهد ولی درعرفان صوفیه هیچ کدام از آنها معنی می دهد و خلاف وجدان و هر امری است. در اینجا وارد آیات و روایات نشدیم. حتی آیاتی نیز که استفاده کرده اند در مقابل آیات دیگر است. در اینجا وارد نصوص دینی و ظواهر آیات و روایات نشدیم.

ولی یک بحث مهم این است که اینها گفتند که وحدت وجود را با مکاشفه رسیدیم چون عقل به آن راه ندارد زیرا حس به معقولات راه ندارد لذا با عقل نمی شود وحدت وجود را فهمید. سپس بیان کردیم که مکاشفه رحمانی و شیطانی داریم، چگونه باید آن را تشخیص بدهیم. آنها می گویند که سالک باید در مسیر طریقت قطب و مرشد داشته باشد که آن مرشد فانی فی الله و مندک در ذات ربوبیت شده و بلکه اساس، خود او است و فنای ذاتی پیدا کرده است. زمانی که تحت تربیت یک مرشد بزرگی قرار گیریم که "فانی فی الله و بقای بالله"  صورت گیرد او برای ما مشخص می کند که این کشف درست است یا نادرست. در اینجا سه مرحله ایجاد می شود. مرحله اول، شریعت است. لذا وقتی در جمع آنها می رویم به مراجع و علما و نماز و روزه و مستحبات و ترک مکروهات پررنگ است. مرحله بعد، طریقت است واین طریقت در اختیار قطب است و دست ما را می گیرد و به حقیقت می رساند. مثل اینکه ما گردویی داریم و گردو دارای پوست و مغز است. آنها می گویند پوسته اصلی شریعت است و وقتی آن را بشکنیم به طریقت می رسیم و خود گردو هم حقیقت است. در این پروسه باید تحت سلطه قطب و مرشد باشیم که این پروسه جدا کردن مغز از پوسته را برای ما انجام دهد.

در این پروسه خود علامه تهرانی می گوید نسبت به مرشد من جناب حداد اگر ایشان بگوید یک کاسه خون را سربکش این کار را انجام می دهم. در اینجا وقتی که در مسیر طریقت قرار می گیریم شریعت معنی ندارد. لذا وقتی کارهایی انجام می دهند که فقها موضع می گیرند می گویند فقها پوسته و قشری هستند و کارهای ظاهری و اموری را دنبال می کنند ولی اگر کارها عمیق تر شد باید به قطب سرسپردگی کامل داشت. مثل مرده ای که در اختیار غسال قرار می گیرد. می گویند که سالک در طریقت خود باید چنین تبعیتی داشته باشد. همان تعابیری که نسبت به یک معصوم و واژه اولوالامر داریم در خصوص قطب مطرح می کنند. کشف باید به نزد فانی فی الله ارایه شود. با آن کشف تحت سلطه و نظارت قطب به اینجا می رسیم که به وجود می رسیم و کسرات نیز اموری اعتباری است. آنها در نهایت به تبعیت قطب فانی فی الله می رسند.

ایشان صراحتا آورده است که کسانی که به عنوان علما و فقها هستند باید تحت سلطه و سیطره آن ولی باطنی شوند یعنی همان مقاماتی که به ائمه معصومین داریم چگونه باید تبعیت محض از امام زمان کنیم باید همین تبعیت را نیز به قطب داشته باشیم. نام آن را نیز ولایت باطنی می گویند. قطب را ولی باطنی می گویند. می گویند که امام زمان که غایب هستند و ولی ما قطب است. هرکدام از فرقه های تصوف یک ولی دارند. مثلا قطب قبلی گنابادی ها که مجذوب علی شاه هست را قطب می نامیدند که متصوفه در مقابل همین فرد سجده می کردند و هرچه می گفت تبعیت محض داشتند. ایشان نسبت به استاد خود حداد چنین امری را مطرح می کرد. حداد مرشد علامه تهرانی است. در هر دوره یک ولی حضور دارد که ولایت نوعیه است که در شعر آن شعار بیان می کند که می خواهد در نسل عمر باشد چه علی بلکه یک نفر باید باشد. آنها حضرت مهدی را تایید و غایب می دانند ولی این ولایت را به استاد قبل و قبل خود بر می گردانند تا به ائمه می رسند. هر کدام از این فرق گنابادیه و خاکساریه و مولویه هم یکدیگر را نفی می کنند. آنها شرع را پوسته می دانند و کسی که به حقیقت رسیده است آنچه می گوید را عین شرع می دانند. تشبیه آنها این است که این تبعیت چون خضر و موسی است. مگر خضر دارای شریعت نبود بلکه در قرآن هم اشاره شده است که حضرت موسی با خضر همراه شد و قرار شد که حضرت موسی چون و چرایی نداشته باشه و تابع باشد. وقتی به یک کشتی رسیدند حضرت خضر کشتی را سوراخ کرد و سپس دیوار ریخته را مرمت کردند و حضرت موسی هم سوال کرد. یک کودک را نیز کشت. در هر مرحله نیز جناب خضر تذکر میداد که مبادا سوالی مطرح کنی و در نهایت نیز حضرت خضر به موسی (ع) گفت که مسیر مااز هم جدا شده است. صوفیه نیز چنین می گویند که چنانچه در این ماجرا آمده است ما نیز باید تبعیت محض داشته باشیم. مگر کشتن یک کودک خلاف شرع نیست؟ در اینجا می گویند که خضر مرتبه و سطح بالاتری داشت و موسی پیامبر شریعت داشت و ولایت ظاهری داشت ولی خضر دارای ولایت باطنی داشت و در نهایت هم توضیح داد که این کشتن لطف در حق کودک و پدر و مادرش بود.

در اینجا باید گفت که ارتباط موسی خضر به این دلیل نبود که خداوند آنها را به هم متصل کرد. هیچ جا نیز نگفته اند که چرا موسی به وی اعتراض کرد زیرا کار ایشان و اشکال گرفتن ایشان درست است و هیچ جا موسی(ع) را به عنوان انسان گنهکاری ندانسته اند و این گونه نبود که حضرت موسی از خضر پایین تر باشد منتها چیزهایی نیز حضرت خضرمی دانست که حضرت موسی نمی دانست. مثل اینکه یک نفر نود و نه درصد علم را می داند و یکی هم یک درصد و همین یک درصد علمی است که کسی که نود ونه درصدی نمی داند. حال اینکه هر دوی این پیامبران معصوم بودند.

حال در خصوص این آقایان چگونه ما را به تبعیت محض از یک غیر معصوم امر می کنند؟ امام صادق(ع) در اینجا می فرمایند که بپرهیزید از چیزی که حجت نیست را حجت قرار دهید و هرچه می گوید را از او تقلید کنید.

در خصوص مرجع تقلید باید گفت که اولا باید عدالت ایشان بر ما محرز شود. اگر ایشان عادل نباشد ولی ملای دهر باشد نمی شود از او تبعیت کرد. در خصوص فقه این گونه است که ما یا متخصص هستیم یا تخصص نداریم. در خصوص فقه نیز همینگونه است. ما نمی گوییم که آیت الله العظمی خویی چنین بنایی گذاشته است بلکه این بزرگان متخصص فقه هستند و اعتبار سند و روشنی دلالت و با جمع روایات حکمی در اختیار ما گذاشته است و در جاهایی فتواداده و جاهایی را نیز احتیاط داده که به دیگران رجوع کنیم. در اینجا باید به تبعیت فقهی از این بزرگان بپردازیم. اگر آیت الله سیستانی یا هر مرجعی ما را به امر خلاف شرع کند قطعا چنین امری ممکن نخواهد بود. هیچگاه نیز امری خلاف شرع از سوی یک مرجع تقلید امر نمی شود.

مگر تمام این سالکان کشف و شهود به آنها درک می کند و آیا همه شاگردان علامه تهرانی مکاشفه داشتند؟ حال ممکن است مکاشفه هم داشتند، آیا همه آنها مگر مکاشفه رحمانی است؟ در اینجا می گویند باید به قطب مراجعه کنیم.

در اینجا می گویید که ما دو گونه صوفی داریم. یکی خوب و دیگری بد. صوفی هایی که خانقاه می روند بد هستند. صوفی خوب هم مسیر سیر و سلوک را طی می کنند. وی می گوید که قطبیت را به مسیر حداد گرفته ام. دو پسر علامه تهرانی، سید محسن و سید محمد صادق پس ازفوت پسر با هم اختلاف پیدا کردند. سید محسن تهرانی گفت که برادر به من گفت که به اطرافیان گفتند که به شما سلام نکنند. گفتیم که سلام که امری واجب است. بعد گفتم که من در تبعیت از والد با شما مشترک بودم و افکار ایشان را قبول دارم اختلاف ما بر سر قطبیت بود و مریدان سید محسن تهران با محمد صادق تهرانی که هنوز هم زنده است و بزرگ تهرانی ها است با هم ناسازگار است. افکار و معارف آنها عین هم است و فقط در خصوص قطبیت چنین اختلافی پیش آمده است.

وقتی با افکار بشری به سراغ ذات می رسیم به مثال می رسیم. خداوند شبیه اشیا نیست. آیات و روایات در این خصوص آشکار است و بحث غیریت ذاتی بین خالق و مخلوق نیز در آیات و روایات به صراحت توضیح داده شده است.
انتهای پیام / 137
https://qomnews.ir/vdcd5k0n.yt0596a22y.html
نام شما
آدرس ايميل شما